فیلم، تئاتر و کتاب



 

 

(این مطلب در صفحه تئاتر رومه هفت صبح» به تاریخ 23 دی ماه 99 منتشر شده است.)

 

اجرایی فراتر از هنرِ تئاتر

 

 

طراح متن و کارگردان: علی اصغر دشتی

بازیگران: شیما مهدوی/ ایلناز شعبانی/ یاسمن ادیبی/ مهتاب پرنیان/ فاطمه صادقی 

 

سرطان واژه ­ای آشنا و ترسناک برای هر انسانی است. بیماری ­ای که می­ تواند گاه سریع و تند و گاه آرام جان بگیرد و آدمی را به سوی نیستی راهی کند. متاستاز یا دگرنشینی نیز به گسترش و مهاجرت سلول ­های سرطانی از یک بافت به بافت دیگر گفته می­ شود که در مراحل پیشرفته سرطان ایجاد می­ گردد و نمایش متاستاز» تلاشی برای نشان دادن برخی از واقعیت­ هایی است که شاید در مورد این بیماری کمتر به چشم آمده است.

در توضیحات نمایش نوشته شده که به ازای هر بیمار مبتلا به سرطان، حداقل سه نفر به شکل مستقیم درگیر هستند و از این سه نفر، یک نفر تمام وقت و قوای خود را وقف بیمار می­ کند. به این نفرات همپا می­ گویند و متاستاز» از همپایانی می­ گوید که خود مستقیم یا غیرمستقیم با بیمار سرطانی ارتباط داشته­ اند.

درباره سرطان نوشتن و کار کردن روی این موضوع امری بس دشوار است و بیانِ واژگانیِ مشکلاتی که این بیماری ایجاد می­ کند نمایشی خواهد ساخت پر از آب چشم، اما اصغر دشتی» در نمایش­ اش سعی کرده کلام را به حداقل برساند و متاستاز را با حرکات و رقص معاصر به نمایش بگذارد. در نمایش متاستاز» با دخترانی رو به­ رو هستیم که دو نفر به صورت مستقیم به دلیل بیماری عزیزانشان و دیگران به واسطه ­ی آنها با واژه­ ی متاستاز درگیر شده­ اند. روایت دختران، روایتی مستند است از واقعیت­ های رویارویی با سرطان و در نهایت به همراه شدن یکی از مخاطبان منجر می­ شود که بی­ واسطه با تماشاگر حرف زده و از بیماری ­ای می­ گوید که زندگی ­اش را دگرگون کرده است. در فیلم تئاتر این نمایش، مخاطب دختر جوانی است که خواهر بزرگترش را بر اثر سرطان از دست داده و با واژه­ هایی غم ­انگیز و صدایی که گاه می ­لرزد رو به مخاطب از لحظات رویارویی با این واقعیت تلخ می­ گوید.

متاستاز» نمایشی مستند و کارگاهی است که در زمان اجرای خود در سالن­ های زیادی به روی صحنه رفته و چیزی بیش از شصت اجرا در کارنامه دارد. نمایش روایتی از واقعیت­ های تلخی است که تلخی­ اش به واسطه­ ی شیوه­ ی اجرا کنترل شده است. اگر قرار بود واقعیت­ های سرطان در قالب گفتار بین شود بی­ شک به نمایشی غمزده و تلخ مبدل می­ شد، اما جایگزین کردن واژگان با رقص و تلاش برای نشان دادن مهاجرت سلول­ های سرطانی به دیگر نقاط بدن از طریق حرکات فرم، نمایش را به اثری قابل تامل تبدیل نموده است. اثری که می ­توان بارها آن را دید و تلاش دخترانی را ملاحظه کرد که سعی می­ کنند روند یک بیماری را با بدن و حرکات خود نشان دهند.

اصغر دشتی»، با به اجرا بردن متاستاز» نه تنها کاری هنری بلکه کاری انسانی انجام داده است. در رابطه با سرطان اکثرا بیمار مدنظر قرار می ­گیرد و تلاش­ های او و پزشکان برای مبارزه با این بیماری دیده می ­شود، اما دشتی با چرخاندن دوربین این بار به سمت همپایان بیمار، دریچه­ ای دیگر به روی مخاطب باز می­ کند. اینکه این بیماریِ فقط مختص بیمار نیست و همپایان، آن یاوران همیشه حاضری هستند که هیچ وقت حالشان پرسیده نمی­ شود.

 

 


 

 

The mountain begins with the first stone and man begins with the first suffering

 

A few days ago, I was reading about the epic of Gilgamesh. He was a hero in ancient Mesopotamian mythology who was two thirds divine and one third mortal and ruled with ruthlessness in Uruk. People of Uruk went to the gods and wanted them to create a strong man who can fight to Gilgamesh.

Gods created Enkidu from soil. Gilgamesh fell in love with Enkidu at the first fight. Gilgamesh and Enkido started to travel around the world and fought injustice. There is a long story here but I want to jump this part to receive the part that Enkido fell sleep for ever by commanding gods. On the other words, he died.

For the first time at his life, Gilgamesh was suffering. While he was tolerating the pain of Enkidu’s death, he traveled around the world and looked for immortal medicine. He traveled and traveled and traveled and finally found an immortal plant. He decided not to eat it and take it to Uruk to share it with his people, but before that a snail had eaten it.

Gilgamesh came back to Uruk while he was thinking how absurd the world is. So he asked gods to send him to eternal sleep.

 

I tell this epic to say that life is just this. Being human is always accompanied by suffering. Gilgamesh was not a real man and also had a divine part but suffered by his being human part.

These days, we are suffering all the moment. Bing human in Middle East, In Iran, is associated with more suffering of course and maybe we are more human than others because of every single suffering we endure …

 

 

 


 

 

"Corona" could be a girl who was born by making love of a couple. Corona could be a name of a child’s doll which sleeps with them every night. Corona could be a name of a flower that a lover gives it to his/ her loved. Corona could be a name of a butterfly which flies over a green field. Corona could be a river that flows to a desert and change it to a forest. Corona could be a secret word about love” in a foreign language.

Corona could be everything but not a virus which has killed a lot of people through the world and scared the majority of them. In alphabetical perspective, Corona is incredibly nice word more than just being a murderer’s name.

 


 

 

The worst feature of Coronavirus is that it has deprived us of our family's embrace. We need their hugs in this extremely hard situation. I see my mother and think about how much I need to hug her. I need my nephew’s hug like always that his hug has relieved my anxiety. I miss my father’s arms that I can hide and forget every single thing except how much I can rely on him. Corona has built an invisible wall between us and those we love. 

These days I am seeing my family from a safe distance and thinking despite this situation that we are not allowed to touch each other, I am so lucky to have them even from this distance imposed on us.

 


 

 

Suppose a witch has told you that something will happen in the new year.

First of all, on new year holiday people who traveled to Shiraz will drown in the flood. Next, the price of gasoline will triple and protesters take to the streets. For controlling this riot, the government decides to shoot people directly while the Internet has disconnected throughout the country. After three weeks, 1500 people are killed and a lot of businesses lose financially. A few weeks later a plane will crash by the government racket shoot. This plane has176 passengers that the majority of them had lived in Canada. Again all people come to the street, but they will be repressed again. Finally, a virus name Corona will outbreak in the world, life shuts down and a lot of people infect and died.

But the most tragic aspect of the story is that there is no witch and no story. This is the reality of people of my country in 1398 (on the solar calendar) which 15 days still left.

 

 


 

 

 

(این مطلب در صفحه تئاتر رومه هفت صبح» به تاریخ 16 دی ماه 99 منتشر شده است.)

 

روابط پیچیده ­ی دنیای مدرن

 

 

نویسنده: ماتیو دولاپورت/ الکساندر دولاپتولیر

کارگردان: لیلی رشیدی

بازیگران: لیلی رشیدی/ محمد حسن معجونی/ داریوش موفق/ عباس جمالی/ سارا افشار

 

انتخاب اسم برای فرزند در این روزها یکی از مهم­ ترین انتخاب­ های والدین را است، انتخابی که شاید در گذشته به اندازه­ ی امروز مهم تلقی نمی­ شد اما اینکه فرزند نامی شایسته داشته و یادآور انسان­ هایی درستکار باشد از روزگار قدیم دارای اهمیتی وافر بوده. به همین دلیل است که بسیاری از افراد سعی می­ کنند نام فرزندانشان را از روی الگوهای دینی یا انسان­ های موفق و تاثیرگذار بردارند؛ چراکه اعتقاد دارند نام بخشی از سرنوشت فرزندشان را تعیین خواهد کرد. نمایش اسم» نیز با همین موضوع شروع می ­شود.

بابو و همسرش (پیِر)، برادر بابو (ونسان) و همسرش (آنا) و دوست خانوادگی­ شان(کلود) را به منزل­ شان دعوت کرده تا شبی را دور هم بگذراند. ونسان و آنا در شرف بچه­ دار شدن هستند و ونسان تصمیم دارد نام فرزندش را آدولف بگذارد، نامی که از نظر پیِر بی­ شک یادآور هیتلر و کشتارهای اوست. این موضوع باعث بحثی طولانی بین پیِر و ونسان و سپس پیِر و آنا می­ شود و فضای مهمانی را تلخ می­ کند. بحث البته به همینجا ختم نمی­ شود و پای مسائل دیگری نیز به میان کشیده شده، رازهایی برملا گشته و حرف­هایی زده می­ شود که نمی­ تواند زندگی را دوباره به حالت عادی برگرداند و در نهایت مهمانی با دلخوری به پایان می­ رسد.

لیلی رشیدی» در اولین اجرای تئاتر خود در مقام کارگردان، متنی فرانسوی و پرکشش بر روی صحنه برده است. متنی که در مورد روابط عجیب دنیای مدرن، گفته ­ها، ناگفته ­ها و احساساتی حرف می­ زند که جز در حالتی غیرعادی بر زبان نخواهد آمد. متن از بحثی بر سر اسم نوزاد آن هم با هدف شوخی و خنده­ ی ونسان شروع شده و در نهایت منجر به آشکار شدن روابطی پنهان و حقایقی فراموش­ شده می­ گردد. کلود که دوستیِ بیست و پنج ساله­ ای با ونسان دارد او رابطه­ ی نزدیک داشته و بابو در تمام سال های ازدواجش مورد ظلمِ بی­ صدای همسر قرار گرفته و دم نزده است.

بحث­ های نمایش که همراه با چاشنی طنز است تنها از انتخاب نامی برای نوزاد حرف نمی ­زند، بلکه از طرز تفکری صحبت می ­کند که در چرایی انتخاب نا م­ها وجود دارد. بحث ونسان و پیِر در مورد انتخاب نام یکی از جذاب­ترین و تفکر برانگیزترین بخش ­های نمایش است که به ظاهر بی­ دلیل و کش دار به نظر می­ رسد، اما حرف­ هایی که از زبان ونسان در توجیه چرایی انتخاب نام آدولف برای کودکش گفته می­ شود خود جای تامل بسیار و بازنگری بر روی برخی ذهنیت­ های پیش فرض آدم­ ها را دارد.

نمایش از دکوری رئال با جزئیات یک زندگی خانوادگی بهره برده. بازیگران همه در نقش ­های خود خوب ظاهر می­ شوند اما آنچه نمایش را متفاوت می­ کند جنس رابطه­ ی ونسان و پیِر است. جمع شدن اعضای خانواده یا دوستان در یک مهمانی به قصد لذت بردن و خراب شدن همه چیز، فرمی است که در بسیاری از فیلم ­ها و تئاترها قابل ملاحظه است. معمولا در پایان این دست داستان­ ها، روابط چنان از هم می­ گسلد که نمی­ توان به راحتی آنها را دوباره به حالت قبل برگرداند؛ اتفاقی که در این نمایش نیز می­افتد اما ارتباط ونسان و پیِر که دوستان قدیمی یکدیگر نیز هستند از این دست نیست. نمایش با بحث این دو با هم شروع می­ شود، بحثی جدی که همراه می­ شود با کنایه و تلخی و در نهایت به دلخوری کل جمع منجر می­ شود، اما خللی به رابطه این دو وارد نمی ­کند. گویی بخشی از زندگی و رابطه­ ی این دو نفر را همین بحث­ ها و تنش­ها شکل داده و یاد گرفته­ اند که در پایان چطور با آن برخورد کرده و بی­ آنکه از هم روی برگردانند رابطه­ شان را حفظ کنند. نمایش در نهایت با تک­ گویی ونسان رو به مخاطب به پایان می ­رسد که خبر از دنیا آمدن دخترش به جای پسری می­ دهد که سونوگرافی پیش­ بینی کرده بود و نامی را انتخاب می­ کند که هیچ کس فکر نمی­ کند او بر روی فرزندش بگذارد.

اسم» نمایشی از روابط عجیب و پیچیده ­ی دنیای مدرن است؛ روابط دوستی، روابط خانوادگی و شویی. این نمایش روی دیگری از روابط را نشان می­ دهد که می­ تواند برای مخاطب جذاب نماید.

 

 


 

 

روزهای کرونایی روزهای خوبی نیستند، حداقل برای من و کسانی که در حرفه ی من فعالیت می کنند، اما من از روزهای بعد از کرونا بیشتر می ترسم. این روزها همه ی دنیا با هم همدرد هستند، این بار ما تنها نیستیم. سال گذشته مدام تنها بودیم، از سیل فروردین تنها بودیم تا اتفاقات آبان تا ماجرای هواپیما. سال قبل ترش توی بالا رفتن مدام دلار و کاسته شدن از ارزش ریال، در تمام لحظه های دور شدن از آرزوهایمان تنها بودیم. این بار درد سخت تر است اما تنها نیستیم. اینکه کل دنیا درگیر مسئله ای باشند خیلی تحمل درد را راحت تر می کند تا زمانی که درد فقط مال ما باشد و بیرون این مرزها، جایی بهتر برای زندگی وجود داشته باشد.

من از روزهای بعد از کرونا بیشتر می ترسم، زمانی که دوباره توی دردهایمان، برای تحمل رنج هایمان تنها باشیم .

 


 

ساعت هفت صبح با صدای گیر ماشینی که نمی دانم مال کیست از خواب بیدار می شوم. تا هفت و نیم خودم را در رختخواب نگه می دارم بلکه صدا قطع شود که نمی شود. هفت و نیم به اتاق نشمین می روم. فایده ای ندارد. صدا کل ساختمان را برداشته. خواب کامل از سرم پریده و توی دلم مدام به آدمی که چنین بی تفاوت و بی شعور با اعصاب مان بازی کرده فحش می دهم. ساعت هشت و ربع بلاخره به 110 زنگ می زنم و شماره پلاک ماشین را می دهم. چای دم می کنم. لنگه ی سالم مانده ی هندزفری را توی گوش راست فرو می کنم و گوش چپ را با دست می گیرم تا شاید توی صدای موسیقی غرق شوم. نمی شوم. ساعت هشت و چهل دقیقه دوباره به 110 زنگ می زنم. می گویند گشت فرستاده اند که نفرستاده اند. شروع به غر زدن می کنم و می خواهم دیگرانی هم که در ساختمان هستند به 110 زنگ بزنند. زنگ نمی زنند. اعصابشان خرد شده اما معتقدند که باید بی خیال شویم. بلاخره راننده می آید و گیر را قطع می کند. اما راننده نمی آید و صدای ماشینش را قطع نمی کند. ساعت نه و ربع دوباره ناامیدانه به 110 زنگ می زنم. می گویم مغزم دارم متلاشی می شود. می گویند گشت می فرستند. ساعت نه و نیم یادداشتی می نویسم و زیر برف پاک کن ماشین می گذارم.

عصبانی ام. از راننده ی بی شعوری که نمی داند گیر ماشینش چقدر روی اعصاب است. از مردمی که این همه روی اعصاب بودن را تحمل می کنند و همراه نیستند برای از بین بردنش. از پلیسی که بی تفاوت است. عصبانی ام از این همه بی تفاوتی و فکر می کنم چرا باید تحمل کنیم؟ چرا تغییر نمی کنیم؟ چرا کسی با من برای از بین بردن این همه اعصاب خردی همراه نمی شود؟ چرا این همه در مقابل بی شعوری صبور شده ایم؟ خودم را به پذیرش» دعوت می کنم. اینجا جایی است که نه نمی توانم چیزی را تغییر دهم و نه می توانم اینجا ترک کنم. پس تنها راه زنده ماندن پذیرش» است. خودم را به پذیرش دعوت می کنم اما این دعوت را نمی پذیرم. برای چهارمین بار نیز به 110 زنگ می زنم. یک ربع بعد همه چیز آرام می شود. گاهی باید در مقابل پذیرشِ بی شعوری مقاومت کرد. گاهی باید برای از بین بردن این همه بی تفاوتی اصرار کرد زیرا اصرار و استمرار بلاخره نتیجه می دهد؛ شاید کوچک اما نتیجه می دهد.

 


 

 

من سمانه استاد » هستم. ده سال مداوم در وبلاگی می نوشتم که تصمیم داشتم تا آخر عمر نگاهش دارم. اما یک روز روی دکمه حذف وبلاگ کلیک کردم و به همین راحتی تمام یادداشت های ده ساله ام را از بین بردم. پس از آن اینجا را ساختم. قصدم در ابتدا تقویت رایتنگ انگلیسی بود، اما به جایی برای نوشتن هم نیاز داشتم. پس خوب بود که یک تیر و دو نشان بزنم.

اینجا درباره جامعه ای که در بطنش زندگی می کنیم می نویسم. درباره کتاب ها، فیلم ها و گاه درباره رویاها.

 

 


 

 

ارشاد نیک خواه» کتابی از مارک مَنسون» رو ترجمه کرده به نام هنر رندانه ی به تخم گرفتن». اسم کتاب شاید عجیب به نظر بیاد. حتی نوع ترجمه و ادبیات کتاب هم متفاوته، اما همین تفاوت باعث خوندنی شدن کتاب شده. نویسنده در این کتاب خوب قصه می گه و آن چیزی رو که مد نظر داره در قالب داستان های مختلف بیان می کنه. همه ی حرفش هم همینه که نمیشه برای هر چیزی توی زندگی غصه خورد و فکر رو مشغول کرد، از طرفی هم نمیشه نسبت به همه چیز بی تفاوت بود. پس باید یاد گرفت چه چیزهایی ارزش این رو دارند که فکرمون رو مشغول کنند و در راستای آنها قدمی برداریم.

توی بخشی از کتاب نویسنده به داستانی از یک ستوان ژاپنی اشاره می کنه. زمانی که در اوخر سال 1944 وقتی اوضاع جنگ به ضرر ژاپن پیش می رفت و اقتصادشون دچار مشکل شده بود، ارتش امپراطوری ژاپن ستوان هیرو اونودا رو به فیلیپین اعزام کرد . ماموریت اونودا این بود که تا جایی که می تونه مانع پیشرفت ایالات متحده بشه، تا سر حد مرگ ایستادگی کنه و تسلیم نشه. در فوریه 1945 آمریکایی ها به لوباگ می رسند و جزیره رو می گیرند. بیشتر سربازهای ژاپنی هم یا کشته میشن و یا تسلیم. اما اونودا به همراه سه تن از سربازانش به جنگل پناه می بره و حملات چریکی پراکنده ای رو انجام میده. شش ماه بعد آمریکا بمب های هسته ای ش رو روی سر ژاپن می ندازه و جنگ تموم میشه. خیلی از سربازهای دیگه هم مثل اونودا توی جنگل ها قایم شده بودند و از اتمام جنگ خبر نداشتند. این سربازها درست مثل قبل از جنگ به غارت و خرابکاری هاشون ادامه می دادند و دولت ها توافق کردند که برای این موضوع کاری بکنند. ارتش ایالات متحده به اتفاق ژاپن بروشورهایی رو از بالای اقیانوس آرام روی جزایر این منطقه پخش کردند و اعلام کردند که جنگ تموم شده. اونودا هم این بروشورها رو دید، اما فکر کرد که اینا ساختگیه و برای به دام انداختن اونهاست؛ پس بهشون محل نداد و کار خودش رو کرد.

پنج سال از اتمام جنگ گذشت. سربازهای آمریکایی به خونه هاشون رفتند و زندگی در لوبانگ جریان عادی گرفت اما اونودا و و سربازهایش همچنان خرابکاری می کردند. مثلا محصولات مردم رو آتیش می زدند یا محلی ها رو به قتل می رسوندند. دولت فیلیپین هم اعلامیه توی جنگل پخش کرد که ژاپن شکست خورده، جنگ تموم شده و از جنگل بیایین بیرون. اما باز هم اونودا باور نکرد. حتی خود ژاپن هم یه یادداشت از امپراطوری اش توی جنگل پخش کرد اما باز هم اونودا باور نکرد. در طول این سالها اونودا و سربازاش هی خرابکاری کردند و چوب لای چرخ مردم گذاشتند و در حین این کارها اونودا سربازاش رو هم از دست داد و تنها موند.

یک ربع قرن از اتمام جنگ گذشته بود اما باز هم اونودا دست بردار نبود. در همین گیر و دار یه جوان ژاپنی که دنبال دردسر می گشت تصمیم گرفت شخصا به جنگل های فیلیپین بره و اونودا رو پیدا کنه و بهش بگه که بابا جنگ تموم شده. این کار رو هم می کنه.

بعد سی سال بلاخره اونودا به ژاپن بر می گرده. مردی که تبدیل به افسانه شده و همه درباره ش حرف می زنند. اون خیلی معروف می شه و همه ازش به عنوان قهرمان ملی یاد می کنند. اونودا توی صحبت هاش گفته بود که انتخاب کرده تا برای وفاداری به یک امپراطوری مُرده رنج بکشه. این رنج کشیدن براش معنا و هدف داشته. و حتی از این رنج لذت می برده. اینکه در راستای این هدف بره توی خاک و خل بلوله، مثل روح توی جنگل زندگی کنه و ه بخوره تا زنده بمونه.

بعد اینکه ماجراهای استقبال از اونودا و قهرمان شدندش تموم شد، اون از چیزی که دید خیلی سرخورده شد. اون برای کشوری همه ی عمرش رو گذاشته بود که دیگه به سنت ها پایدار نبود. اون با یک ژاپن جدید رو به رو شد که براش غریبه بود. این حقیقت باعث شد اونودا افسرده بشه و خیلی بیشتر از اون دورانی که توی جنگل زندگی می کرده رنج بکشه. اون فکر می کنه توی جنگل به خاطر یه هدف ایستادگی کرده و زندگی اش معنا داشته و این باعث شده بود اون رنج واسش لذت بخش باشه. اما حالا توی این ژاپنِ جدید فهمیده بود که زندگی اش بی معنا بوده. اون برای ژاپنی جنگیده بود که دیگه وجود نداشت. رنجش برای هیچ بود و تازه فهمیده که سی سال از عمر و جوانی اش به باد رفته. پس خودش رو جمع و جور کرد و رفت برزیل و تا آخر عمر اونجا موند.

داستان اونودا داستان خیلی از ماهاست. رنج بخش جدانشدنی از زندگیه. ما به خاطر فقدان عزیزانمون رنج می کشیم، به خاطر شکست در رابطه هامون رنج می کشیم، به خاطر ایستادگی بر سر عقایدمون رنج می کشیم، به خاطر دفاع از وطن رنج می کشیم. تا زمانی که حس می کنیم اون عقیده، اون کشور، اون فرد، اون حادثه ارزش رنج کشیدن داره، این رنج معنا پیدا می کنه و رنجی مقدس به حساب می یاد که به خاطر ارزش هامون دچارش شدیم. اما وقتی متوجه می شویم فلان مسئله، فلان عقیده، فلان فرد و فلان اتفاق ارزش نداشته، دروغ بوده، فیک بوده و تمام این مدت فریب خوردیم، اونجاست که رنجمون شروع می کنه به درد گرفتن. رنج مون درد می گیره چون تازه پی می بریم آن چیزی که به خاطرش به خودمون رنج ارزونی کردیم بی ارزش بوده. حتما نباید سی سال بگذره تا کسی ما را با آنچه که به خاطرش رنج می کشیم رو به رو کنه، گاهی لازمه هر چند وقت یک بار منشا رنج رو بررسی کنیم و ببینیم آیا این منشا ارزش رنج کشیدن داره یا نه.

 


 

انتخاب یک شخص برای ازدواج در واقع تصمیم راجع به این موضوع است که دقیقا چه نوع رنجی را می خواهیم متحمل شویم، به جای اینکه تصور این باشد که راهی یافته ایم تا از زیر قوانین زندگی عاطفی شانه خالی کنیم. همه ما حقیقتا در نهایت به آن شخصیت همیشگی کابوس هایمان می رسیم: آدم اشتباهی».»

این بخشی از کتاب سیر عشق» از آلن دو باتن» است که زهرا باختری» را آن را ترجمه و نشر چترنگ» آن را چاپ کرده.  

داستان درباره مردی به نام ربیع است که شانزده سال پیش با زنی به نام کریستن ازدواج کرده و حالا دو فرزند دارد اما بعد از گذشت شانزده سال تازه به این نتیجه رسیده که الان آماده ی ازدواج است. در طول این سالها یاد گرفته کمال طلبی ابتدایی اش از مقوله ای به نام ازدواج و همسر را کنار بگذارد. یاد گرفته واقع بین باشد و بداند قرار نیست همسرش در تمام لحظات او را درک کرده و تنهایی اش را پوشش دهد. یاد گرفته به جای این تفکر که قرار است زن و شوهر در زندگی مکمل تام یکدیگر باشند، توانایی تحمل تفاوت ها را به دست آورده و اندیشه کامل کردن یکدیگر را دستاورد یک زندگی بدانند نه پیش شرط آن.

این کتاب را دوست داشتم به این خاطر که با ازدواج و وصال تمام نمی شود، بلکه با آن شروع می شود و روند مسیری را بیان می کند که در بسیاری از زندگی ها به نقطه ی نادرستی می رسد. چندی پیش، زمانی که بیشتر تلویزیون می دیدم، در برنامه های خانوادگی و تاک شوها زوج های زیادی که اغلب مشهور بودند و به تازگی ازدواج کرده بودند به برنامه دعوت می شدند و درباره عشق و به هم رسیدن شان حرف می زدند. یکی از این زوج ها که هر دو مجری های سرشناسی بودند در یکی از این برنامه ها برای هم شعر خواندند و خیلی رمانتیک وار رفتار کردند. دو سال بعد همان زوج با جدایی جنجال بر انگیزشان سر زبان ها افتادند. اینها برنامه های نادرستی اند که ازدواج را نقطه ی پایان می دانند و این تفکر را به ذهن عامه ی مردم منتقل می کنند که با ازدواج همه چیز ختم به خیر می شود. بسیاری از زوج هایی که در آن برنامه روی صفحه ی تلویزیون از عشق شان به هم می گفتند الان جدا شده و دیگر با هم نیستند.

این کتاب را دوست داشتم چون راه پر پیچ و خم زندگی را نشان می دهد. راهی که تازه بعد از تعهد به ازدواج شروع می شود. کم نیستند زوج های میانسالی که از زندگی با هم خسته شده و بچه ها را تنها بهانه ی با هم بودن شان می دانند. کسانی که شاید روزی عاشق هم بودند، اما بعد از بیست سال زندگی مشترک تازه می فهمند همسرشان آدمی که می خواسته اند نبوده. زندگی همین است و این کتاب چشم مخاطبش را به روی حقایقی باز می کند که کمتر به آن حداقل در جامعه ی ما اشاره می شود. آری ازدواج نقطه ی آغاز است نه پایان و من تازه معنی این دعای مادربزرگ ها سر عقد جوانان را می فهمم وقتی که در اوج جوانیِ عروس و داماد برایشان آرزوی با هم پیر شدن می کنند.   

 

پ.ن 1: عنوان مطلب مصرعی از شعر فاضل نظری» است.

پ.ن2: به نظرم ترجمه ی کتاب جای کار بیشتری داشت. اما همین ترجمه هم می تواند منظور مورد نظر نویسنده را منتقل کند.

 

کتاب سیر عشق


 

ساعت هفت صبح با صدای گیر ماشینی که نمی دانم مال کیست از خواب بیدار می شوم. تا هفت و نیم خودم را در رختخواب نگه می دارم بلکه صدا قطع شود که نمی شود. هفت و نیم به اتاق نشمین می روم. فایده ای ندارد. صدا کل ساختمان را برداشته. خواب کامل از سرم پریده و توی دلم مدام به آدمی که چنین بی تفاوت و بی شعور با اعصاب مان بازی کرده فحش می دهم. ساعت هشت و ربع بلاخره به 110 زنگ می زنم و شماره پلاک ماشین را می دهم. چای دم می کنم. لنگه ی سالم مانده ی هندزفری را توی گوش راست فرو می کنم و گوش چپ را با دست می گیرم تا شاید توی صدای موسیقی غرق شوم. نمی شوم. ساعت هشت و چهل دقیقه دوباره به 110 زنگ می زنم. می گویند گشت فرستاده اند که نفرستاده اند. شروع به غر زدن می کنم و می خواهم دیگرانی هم که در ساختمان هستند به 110 زنگ بزنند. زنگ نمی زنند. اعصابشان خرد شده اما معتقدند که باید بی خیال شویم. بلاخره راننده می آید و گیر را قطع می کند. اما راننده نمی آید و صدای ماشینش را قطع نمی کند. ساعت نه و ربع دوباره ناامیدانه به 110 زنگ می زنم. می گویم مغزم دارم متلاشی می شود. می گویند گشت می فرستند. ساعت نه و نیم یادداشتی می نویسم و زیر برف پاک کن ماشین می گذارم.

عصبانی ام. از راننده ی بی شعوری که نمی داند گیر ماشینش چقدر روی اعصاب است. از مردمی که این همه روی اعصاب بودن را تحمل می کنند و همراه نیستند برای از بین بردنش. از پلیسی که بی تفاوت است. عصبانی ام از این همه بی تفاوتی و فکر می کنم چرا باید تحمل کنیم؟ چرا تغییر نمی کنیم؟ چرا کسی با من برای از بین بردن این همه اعصاب خردی همراه نمی شود؟ چرا این همه در مقابل بی شعوری صبور شده ایم؟ خودم را به پذیرش» دعوت می کنم. اینجا جایی است که نه نمی توانم چیزی را تغییر دهم و نه می توانم ترکش کنم. پس تنها راه زنده ماندن پذیرش» است. خودم را به پذیرش دعوت می کنم اما این دعوت را نمی پذیرم. برای چهارمین بار نیز به 110 زنگ می زنم. یک ربع بعد همه چیز آرام می شود. گاهی باید در مقابل پذیرشِ بی شعوری مقاومت کرد. گاهی باید برای از بین بردن این همه بی تفاوتی اصرار کرد زیرا اصرار و استمرار بلاخره نتیجه می دهد؛ شاید کوچک، شاید دیر اما نتیجه می دهد.

 


 

 

 

تا به حال به پوچی رسیدید؟ به اینکه این همه تلاش می کنیم برای اندکی زندگی و بعد می میریم. بدترین قسمتش هم اینه که دنیا بی آنکه لطمه ای به کارش وارد بشه، ادامه داره بی آنکه ما در آن وجود داشته باشیم و گویی اصلا هیچ وقت نبودیم. فکر کردن به همین موضوع خودش یک رنج محسوب میشه. اما تکامل، رنج و پوچی انسان موضوع جدیدی نیست و متعلق به انسان مدرن هم نیست. این موضوع از هزاران سال پیش وجود داشته و اسطوره ی گیلگمش که به نوعی قدیمی ترین اسطوره ی جهان هم محسوب میشه به همین موضوع می پردازه

اسطوره یا حماسه گیلگمش در مورد رنج، پوچی و در نهایت تکامل انسان حرف می زنه. گیلگمش آفریده ای خدا- انسان بوده و به نوعی واسطه ی میان خدا و انسان هم هست. او با ستمکاری بر سرزمین اوروک فرمانروای می کرده و مردم از دستش در امان نبودند. مردم از خدایان می خوان تا موجودی رو خلق کنه که از آنها در مقابل گیلگمش دفاع کنه. خدایان هم فردی به نام انکیدو رو خلق می کنند که یک انسانه. بعد از مبارزه ی گیلگمش و انکیدو، آن دو به هم علاقه مند می شن و با هم دوستی می کنند. دوستی با انکیدو باعث می شه تا گیلگمش دست از ستمکاری ش برداره. انکیدو انسانه و مرگ هم که حق او. پس به دلایلی خدایان انکیدو رو به خواب ابدی یا همون مرگ یا به عبارتی طبقه زیرین زمین می فرستن. مرگِ انکیدو برای گیلگمش که تازه با انسان آشنا شده، اولین رنج و شروع حیرانی و آشفتگیش می شه. او در حالیکه برای انکیدو مرثیه سرایی می کنه راه زیادی رو طی می کنه تا به کسی برسه که تا راز جاودانگی و نامیرایی رو بهش بگه. در این راه با آفریده های زیادی رو به رو می شه و همه بهش می گن که از مرگ گریزی نیست و باید زندگی رو چسبید و ازش بهره برد. سرانجام گیلگمش به اون فرد می رسه و بعد از حرف زدن هایی گیاه جاودانگی رو پیدا می کنه ولی اون رو نمی خوره. بلکه تصمیم می گیره تا اون رو با خودش به اوروک ببره تا مردم اونجا رو از مرگ نجات بده، اما موفق نمیشه و ماری گیاه رو می خوره. (به خاطر همینه که شاید شنیده باشین که میگن مار پوست می اندازه. یا مار رو نماد جاودانگی می دونن و معمولا ابدیت رو با یه مار که دور خودش حلقه زده و داره دُم خودش رو می خوره نشون می دن) بعد این همه گشتن و دست خالی برگشتن، همه ی وجود گیلگمش سرشار از بیهودگی میشه. او به اوروک بر می گرده و خودش را تسلیم مرگ می کنه.

داستان گیلگمش داستان انسان بودنه. گیلگمش تا زمانی که به بخش انسانی وجودش پی نبرده بود، رنج رو نمی شناخت اما همین که با بخش انسانی وجودش به خاطر دم خور شدن با انسانی دیگه آشنا شد، رنجش هم شروع شد. دلبستگی او به انکیدو و از دست دادن او نخستین رنجِ گیلگمش بود؛ رنجِ انسان شدن، رنجِ انسان بودن. باید بپذیریم که انسان تماما رنج و درده. حتی لذت های او نیز با رنج همراهه. او در خانواده به دنیا می یاد، دوست پیدا می کنه، دلبسته میشه و به مرور زمان و در طول زندگی باید رنج از دست دادن اونها رو تحمل کنه؛ آدم هایی که شاید حتی انتخاب شون هم نکرده باشه. رنج از دست دادن رو می تونیم بزرگترین رنج بدونیم در حالیکه در کنارش رنج های دیگه ای هم وجود داره. آگاهی خودش یه جور رنجه، دانستن، یه جور درده. پس جای گِله کردن از رنج نیست. نباید بگیم ما رنج می کشیم؛ بلکه باید بگیم ما در حال بزرگ شدن هستیم. ما در حال تکامل یافتن هستیم. ما انسانیم و انسان یعنی رنج.

 

پ.ن: عنوان مطلب مصرعی است از احمد شاملو

 

 

 


 

تلخ ترین بُعد کرونا به نظرم رو به رو کردن انسان با یک واقعیت بزرگ بود: مواجهه مطلق با تنهایی.

پسر همسایه مان را کرونا کشت. جوان بود و رعنا. می گفتند وقتی مُرد با لباس خاکش کردند و خانواده اش از دور، از خیلی دور فقط دیدند که جوان شان را توی خاک گذاشتند. خبر مرگش را صدای قرآنی که توی محل پیچید نداد، خبر مرگش را پرده های سیاه عرض تسلیت نداد، خبر مرگش با مراسمی که توی مسجد محل برایش گرفتند به گوش ما نرسید. خبر دهان به دهان و آرام، توی صف نانوایی، توی سبزی فروشی و سوپر به گوش بقیه رسیده بود که راستی پسر فلانی رو یادته؟ جوان بود رعنا؟ کرونا گرفت. مُرد.»

دوستم کرونا گرفته بود. توی طبقه ی بالای خانه خودش را قرنطینه کرده بود. توی تنهایی درد کشیده و تا سر حد مرگ رفته بود. هیچ کس از اعضای خانواده اش اجازه نداشت به طبقه ی او وارد شود. هیچ کدام از دوستانش جرات و اجازه ی نزدیک شدن به او را نداشتند. او تمام مراحل بیماری را توی تنهایی پشت سر گذاشته بود. مادرش اجازه نداشت تا تبش را با پاشویه ای کم کند و برایش سوپ بپزد و در دهانش بگذارد. پدرش اجازه نداشت روی شانه اش بزند و بگوید این هم تمام می شود. خودش بود و خودش. حالش که بد می شد باید خودش داروهایش را می خورد. باید خودش، خودش را آرام می کرد و شبی که به قول خودش تا دم مرگ رفته بود هم باید خودش، خودش را به زندگی امیدوار می کرد.

کرونا مواجهه مطلق با تنهایی است. در این بیماری خانواده اجازه ی بودن در کنار عزیزشان را ندارند. آنها که عزیزی را از دست داده اند، اجازه ندارند صورتش را برای بار آخر ببینند، جسم بی جانش را در آغوش بگیرند و خودشان تن نحیف او را به خاک سرد بسپارند. آنها از دور نظاره می کنند که جسم عزیزترینشان، بی آنکه آداب مرگش انجام شود، به تن خاکی دور سپرده می شود و باز هم تنهایند. دیگر مراسمی در کار نیست تا همدردانی آرامشان کنند. هیچ کس آنها را در آغوش نمی گیرد و کسی نیست تا سر بر شانه هایشان بگذارند.

کرونا حقیقتی تلخ را به انسان یادآوری می کند؛ اینکه انسان تنهاست و در سخت ترین شرایط زندگی تنهاتر است.

 

پ.ن: عنوان مطلب مصرعی است از فروغ فرخزاد

 

 

 


 

 

از آبان پارسال بود که افتادم روی دور سریال های سیتکام (کمدی موقعیت – situation comedy) . از آن قطعی گسترده اینترنت و بی خبری و آشفتگی که هیچ وقت جنس رنجش تمام نشد. کش پیدا کرد تا دی ماه و ماجرای هواپیما. کش پیدا کرد تا اواخر بهمن ماه و داستان کرونا. کش پیدا کرد تا امروز که هنوز کرونا هست و ظاهرا می خواهد همچنان باشد. تا به حال دو دور فرندز را دیده ام و یک دور هم تئوری بیگ بنگ را. چند تای دیگر را هم دانلود کرده و گذاشته ام توی نوبت.

این سریال ها را دوست دارم چون ساده اند. اتفاق خاصی در آن نمی افتد. آدم هایش شفاف اند. دوستی هایشان پایدار است. این سریال ها را دوست دارم چون جریانِ معمولی زندگی است. آدم هایی که در طول زمان با هم دم خور می شوند. گاه یکدیگر را می رنجانند و گاه می خندانند. آدم هایش اگر در حق هم بدی کنند، عذرخواهی می کنند و برایشان حفظ کردن دوستی شان واجب است. آنها برای زندگی شان برنامه می ریزنند. تا یک سنی درس می خوانند، کمی شیطنت می کنند، چند باری عاشق می شوند و در نهایت ازدواج می کنند. تصمیم می گیرند فرزند داشته باشند، کمی بعد خانه می خرند، توی شغلشان پله پله جلو می روند. گاه به بن بست می خورند اما با کمک هم راهی دیگر می یابند. در کنار هم بزرگ می شوند و رشد می کنند و به شکلی واقعی یک زندگی معمولی، کاملا معمولی را با فراز و نشیب های معمول طی می کنند. من این زندگی معمولی را دوست دارم. زندگی ای که به نظرم در حال حاضر غیر ممکن می نماید.

دوست دارم وقتی می بینم توی این سریال ها آدم ها برای امورات ساده ی زندگی برنامه می ریزند و برنامه هایشان درست پیش می رود. اگر ده سال برای خانه خریدن پول جمع کرده باشند، بلاخره خانه را می خرند و قرار نیست طی پنج سال خودروی هفت و هشت میلیونی شان سال بشود نود میلیون و خانه ی دویست میلیونی شان بشود یک میلیارد. این سریال ها را دوست دارم چون اتفاقات زندگی درست در زمان خودش رخ می دهد. آدم ها برنامه می ریزند، در راستایش حرکت می کنند و به هدف می رسند. همین قدر ساده. همین قدر راحت و دست یافتنی. آنها برای زندگی جان نمی کَنند، از شهر و دیار خود رخت نمی بندند و حتی خیابان محل ست شان را عوض نمی کنند. برای آنها داشتن حقوق اولیه و رسیدن به مومات یک زندگی رویا نیست. این سریال ها را دوست دارم چون دنیای واقعی اش برای من و بسیاری از آدم های این کره خاکی رویایی می نماید. اتفاقات ساده ی زندگی شان برایم دست نیافتی است و همین باعث می شود دلم بخواهد باز هم ببینمشان و از دیدن آدم هایی لذت ببرم که سرگرم زندگی شان هستند، یک زندگی کاملا معمولی.

 

پ.ن: منظورم از این حرف ها، زندگی در کشورهای سازنده ی این سریال ها نیست که چه بسا برای زندگی معمولی در بسیاری از کشور ها باید جان کند. منظورم دنیای مختص این سریال هاست که شاید معمولی به نظر برسد اما رویایی نیز هست. یک زندگی معمولیِ رویایی.

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها