ساعت هفت صبح با صدای گیر ماشینی که نمی دانم مال کیست از خواب بیدار می شوم. تا هفت و نیم خودم را در رختخواب نگه می دارم بلکه صدا قطع شود که نمی شود. هفت و نیم به اتاق نشمین می روم. فایده ای ندارد. صدا کل ساختمان را برداشته. خواب کامل از سرم پریده و توی دلم مدام به آدمی که چنین بی تفاوت و بی شعور با اعصاب مان بازی کرده فحش می دهم. ساعت هشت و ربع بلاخره به 110 زنگ می زنم و شماره پلاک ماشین را می دهم. چای دم می کنم. لنگه ی سالم مانده ی هندزفری را توی گوش راست فرو می کنم و گوش چپ را با دست می گیرم تا شاید توی صدای موسیقی غرق شوم. نمی شوم. ساعت هشت و چهل دقیقه دوباره به 110 زنگ می زنم. می گویند گشت فرستاده اند که نفرستاده اند. شروع به غر زدن می کنم و می خواهم دیگرانی هم که در ساختمان هستند به 110 زنگ بزنند. زنگ نمی زنند. اعصابشان خرد شده اما معتقدند که باید بی خیال شویم. بلاخره راننده می آید و گیر را قطع می کند. اما راننده نمی آید و صدای ماشینش را قطع نمی کند. ساعت نه و ربع دوباره ناامیدانه به 110 زنگ می زنم. می گویم مغزم دارم متلاشی می شود. می گویند گشت می فرستند. ساعت نه و نیم یادداشتی می نویسم و زیر برف پاک کن ماشین می گذارم.

عصبانی ام. از راننده ی بی شعوری که نمی داند گیر ماشینش چقدر روی اعصاب است. از مردمی که این همه روی اعصاب بودن را تحمل می کنند و همراه نیستند برای از بین بردنش. از پلیسی که بی تفاوت است. عصبانی ام از این همه بی تفاوتی و فکر می کنم چرا باید تحمل کنیم؟ چرا تغییر نمی کنیم؟ چرا کسی با من برای از بین بردن این همه اعصاب خردی همراه نمی شود؟ چرا این همه در مقابل بی شعوری صبور شده ایم؟ خودم را به پذیرش» دعوت می کنم. اینجا جایی است که نه نمی توانم چیزی را تغییر دهم و نه می توانم ترکش کنم. پس تنها راه زنده ماندن پذیرش» است. خودم را به پذیرش دعوت می کنم اما این دعوت را نمی پذیرم. برای چهارمین بار نیز به 110 زنگ می زنم. یک ربع بعد همه چیز آرام می شود. گاهی باید در مقابل پذیرشِ بی شعوری مقاومت کرد. گاهی باید برای از بین بردن این همه بی تفاوتی اصرار کرد زیرا اصرار و استمرار بلاخره نتیجه می دهد؛ شاید کوچک، شاید دیر اما نتیجه می دهد.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها